فقیر به دنبال شادی ثروتمند,
و پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است,
کودک به دنبال آزادی بزرگتر
و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است,
پیر به دنبال قدرت جوان,
و جوان در پی تجربه سالمند است,
آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت,
و آنان که مانده اند در دل رویای رفتن دارند...
خدایا، کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمیرسد؟؟؟
-Aşk ne zaman biter biliyor musun ? Bitti dediğinde yüreğin acımıyorsa…
Ozluyorum...
Uyumak uzak kaliyor artik bana...Hem hicbir sey yapmiyor hem cok
sey yapiyorum...Aldigim her nefesle seni yasiyorum ve seni ozluyorum...
Nasil
oldu da anlamim oldun benim?
Ask anlamlandirmak midir
anlamsizliklari?
Hadi gel artik...
Sarilayim sana
Opeyim
Gozlerinin
en derininde kaybolup
Tebessumunle kendime doneyim...
Gel artik
Cunku
bitmez bu ozlem
Ben seni,seninleyken de ozluyorum
Gel,
Seni
seviyorum...
SENI SEVIYORUM
سر بروی شانه های مهربانت میگذارم
عقده ی دل میگشایم
گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
meraba arkadashlar bimudet yokuydum unuversite ders falan gelemedim ama yeniden kalbimin sozlerini hikayelerimi anilarimi yazmak ichin
iiyii kotu nevarsa burada yazmaya devam edijem
biliyorum birgun gelijek ve tum bu yazdiklarim ani olarak
kendime ve sevdiyim insanara bi hatira olarak
kalijak..
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخرزندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.