KalbimiZin☂ HikayeSii

به نام معشوق ابدى

KalbimiZin☂ HikayeSii

به نام معشوق ابدى

hayat


hüzün olur sevinç olur
ömür gecer zaman gecer
neler olur ah neler neler
olsun varsın hayat yasamaya deger

güneş dogar aydınlatır
umutları birer birer
mutlu yarınlar bekler bizi
unutma bunun adı hayat


yOoruldum


Hep güçlü olmak ne zordur 
Hep sorumluluk sahibi olmak 
Her zaman haklı olmak 
Herseyi bilmek zorunda olmak 
Ruhum yoruldu…
 

مقصد

فقیر به دنبال شادی ثروتمند,

و پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است,

کودک به دنبال آزادی بزرگتر

و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است,

پیر به دنبال قدرت جوان,

و جوان در پی تجربه سالمند است,

آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت,

و آنان که مانده اند در دل رویای رفتن دارند...

خدایا، کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمیرسد؟؟؟

چرا؟!


چرا دعای باران؟ دعای عشق بخوان، این روزها دلها تشنه ترند از زمین 


Guzel SoOoZ

-Aşk ne zaman biter biliyor musun ? Bitti dediğinde yüreğin acımıyorsa…


sani chox ozluyorum

 

Ozluyorum...
Uyumak uzak kaliyor artik bana...Hem hicbir sey yapmiyor hem cok sey yapiyorum...Aldigim her nefesle seni yasiyorum ve seni ozluyorum...
Nasil oldu da anlamim oldun benim?
Ask anlamlandirmak midir anlamsizliklari?
Hadi gel artik...
Sarilayim sana
Opeyim
Gozlerinin en derininde kaybolup
Tebessumunle kendime doneyim...
Gel artik
Cunku bitmez bu ozlem
Ben seni,seninleyken de ozluyorum
Gel,
Seni seviyorum...
SENI SEVIYORUM

زندگى

زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است                                                         
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست

شانه هایت

سر بروی شانه های مهربانت میگذارم

عقده ی دل میگشایم

گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم


yeniden geldim

meraba arkadashlar bimudet yokuydum unuversite ders falan gelemedim ama yeniden kalbimin sozlerini hikayelerimi anilarimi yazmak ichin  

iiyii kotu nevarsa burada yazmaya devam edijem  

biliyorum birgun gelijek ve tum bu yazdiklarim ani olarak  

kendime ve sevdiyim insanara bi hatira olarak  

 kalijak.. 

bir hikaye

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخرزندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.