KalbimiZin☂ HikayeSii

به نام معشوق ابدى

KalbimiZin☂ HikayeSii

به نام معشوق ابدى

yehoyiiie yehoyiii:-D

 

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من

گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد

او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت

به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی

گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت

گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت

و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم

از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول

رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن

گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم

چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛

تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد